نویسنده: جان گریبین
مترجم: رضا خزانه



 

سربرآوردن از تاریکی

رنسانس زمانی اتفاق افتاد که ترس مردمان اروپای غربی از ابهت قدما(1) فرو ریخت و دریافتند که می توانند همان قدر در بنا نهادن تمدن و جامعه مشارکت کنند که پیش از آنها، یونانیان و رومی ها مشارکت کرده بودند. از دیدگاه امروزی این رخداد کنجکاوی برانگیز نیست، اما اینکه چرا آن قدر طول کشید که مردم بر خود کم بینی خویش غلبه کنند جای سؤال دارد. تأمل درباره دلایل این وقفه از موضوع کتاب حاضر خارج است. اما هر کسی که بقایای تمدن کلاسیک در اطراف دریای مدیترانه را دیده باشد در خواهد یافت که چرا مردم دوران تاریک قرون وسطی (به تقریب بین سالهای 400 تا 900 پس از میلاد) و حتی مردمان دوران میانه (تقریباً از سال 900 تا 1400 پس از میلاد) چنین احساسی داشته اند. آثاری مانند پانتئون در آتن و کولوسیوم در رم، امروز هم بهت و حیرت بر می انگیزند و در زمانی که همه اطلاعات مربوط به ساختن بناهای مذکور از بین رفته بود طبعاً این طور به نظر می آمده است که آنها ساخته موجودات دیگر، شاید حتی خدایان بوده باشند. با این وجود همه آثار معماری که نمایشی از مهارت ظاهری خدای گونه و با توجه به متونی که اخیراً کشف شده است، بیانگر توان فکری قدمای دوران بیزانس است، کاملاً طبیعی به نظر می آید که مردم معمولی که از قدما پیروی می کردند آنان را به مراتب از نظر اندیشه برتر از خود بدانند و آموزه های فیلسوفان قدیمی مانند ارسطو و اقلیدس را مانند کتاب مقدس تلقی کنند که تردید در آن جایز نیست. در آغاز رنسانس وضع به راستی چنین بود. رومی ها سهم بسیار اندکی در پیشبرد جهان بینی علمی داشتند و از این رو در اوائل رنسانس، دانش مورد قبول درباره ماهیت جهان، نسبت به دوران درخشان یونان باستان (حدود 1500 سال پیش از آنکه کوپرنیک قدم به صحنه بگذارد) اساساً دستخوش تغییر نشده بود. اما به محض آنکه این ایده ها را زیر سؤال بردند، پیشرفت پس از 15 قرن رکود در مدتی کمتر از 5 قرن یعنی از زمان کوپرنیک تا عصر حاضر به طور خیره کننده ای شتاب گرفت. این گفته، پیش پا افتاده به نظر می آید اما حقیقت دارد که اگر یک ایتالیایی عادی قرن دهمی در قرن پانزدهم زندگی می کرد تفاوت چندانی احساس نمی کرد. ولی اگر یک ایتالیایی قرن پانزدهمی در قرن بیستم می زیست تفاوت های زیادی نسبت به ایتالیایی دوران سزارها مشاهده می کرد.

ظرافت کوپرنیک

کوپرنیک در انقلاب علمی دارای نقشی میانجی گرانه بود و از یک جنبه مهم، بیشتر به فیلسوفان یونان قدیم شباهت داشت تا به یک دانشمند امروزی. او هیچ گاه آزمایشی انجام نداد و حتی مشاهداتی درباره آسمان (دست کم به طرز قابل ملاحظه ای) نکرد و انتظار نداشت که شخص دیگری صحت ایده های او را بسنجد. ایده بزرگ او فقط یک ایده بود، چیزی که امروز گاهی «آزمایش فکری» نامیده می شود که روش جدید و ساده تری نسبت به نظام بسیار پیچیده بطلمیوس برای توضیح الگوی رفتاری اجرام سماوی است. اگر دانشمند امروزی ایده درخشانی درباره طرز کار جهان داشته باشد اولین هدف او یافتن راهی برای سنجش ایده مذکور از طریق آزمایش یا مشاهده است تا دریابد که این ایده تا چه اندازه برای تشریح جهان مناسب است. اما این گام کلیدی در پیشرفت روش علمی در قرن پانزدهم برداشته نشد و هیچ گاه به فکر کوپرنیک خطور نکرد که ایده خود- مدل ذهنی اش درباره چگونگی طرز کار جهان- را با انجام مشاهدات جدید یا ترغیب دیگران به انجام مشاهدات جدید بسنجد. از نظر کوپرنیک مدل او از مدل بطلمیوس برتر بود چرا که به اصطلاح امروزی، ظرافت بیشتری داشت. ظرافت اغلب راهنمای قابل اعتمادی برای سودمندی هر مدلی است، اما معیار خطاناپذیری نیست. گرچه در این مورد سرانجام معلوم شد که بینش درونی کوپرنیک درست بوده است.
نظام بطلمیوس مطمئناً ظرافت نداشت. بطلمیوس که بعضی اوقات از او به عنوان بطلمیوس اسکندریه نام می برند در قرن دوم پس از میلاد زندگی می کرد و در مصر که از مدت ها پیش تحت تأثیر فرهنگ یونان بود بزرگ شد (همان طور که از نام شهری که او در آنجا به دنیا آمده بود پیداست). اطلاعات اندکی از زندگی او در دست است، اما در میان آثاری که برای نسل های بعد برجای گذاشت می توان از خلاصه جامع اخترشناسی برمبنای 500 سال اندیشه های اخترشناسی و کیهان شناسی یونانیان نام برد. کتاب معمولاً به نام عربی آن المجسطی به معنای «بزرگ ترین» شهرت دارد و خود عنوان آن، گواهی بر نحوه ارزیابی خوانندگان کتاب در قرن های بعدی است؛ عنوان نسخه اصلی یونانی «مجموعه ریاضی» است. نظام اخترشناسی مورد شرح کتاب به هیچ وجه از آن بطلمیوس نیست، گر چه ظاهراً او اندیشه های یونانیان قدیم را گرفته و بسط داده بود. او ظاهراً برخلاف کوپرنیک به مشاهده گسترده حرکت سیاره ها پرداخت و از مشاهدات پیشینیان خود بهره گرفت (او همچنین نقشه های ارزشمندی از ستارگان گردآوری کرد).
نظام بطلمیوس بر این مفهوم استوار است که اجرام سماوی باید در مدارهای دایره ای شکل حرکت کنند، صرفاً به این خاطر که دایره ها کامل اند (مثالی در اثبات این مدعا که ظرافت لزوماً به حقیقت نمی انجامد!) در آن زمان اخترشناسان پنج سیاره را شناسایی کرده بودند (عطارد، زهره، مریخ، زحل و مشتری) به علاوه ی خورشید، ماه و ستارگان. برای اینکه حرکات مورد مشاهده این اجرام سماوی با فرض مدارهای همیشه حاضر و کاملِ دایره ای شکل تطبیق کند، بطلمیوس مجبور بود دو اصلاح مهم در فرضیه پایه خود که زمین در مرکز جهان قرار دارد و همه اجرام سماوی دیگر به دور آن می گردند اعمال کند. بنابر اولین مورد (که خیلی پیش تر از آن اندیشیده شده بود) در توصیف حرکت یک سیاره خاص می توان گفت که سیاره مذکور در مدار کاملاً دایره ای شکل کوچکی به دور نقطه ای می گردد و خود آن نقطه در مدار دایره ای شکل بزرگ تری به دور زمین می گردد. دایره کوچک (به عبارتی، چرخی درون چرخی دیگر) فلک تدویر (Epicycle) نامیده می شود. بنابر مورد دوم، اصلاحی که ظاهراً از آنِ خود بطلمیوس است، کره های بزرگ بلوری (بلوری در اینجا صرفاً به معنای ناپیداست) که اجرام سماوی را در مدارهای دایره ای شکل حمل می کنند، در واقع به دور زمین نمی گردند بلکه به دور مجموعه ای از نقاط می گردند که فاصله کمی از زمین دارند. این نقاط، ناهم مرکز (Equant points) نامیده می شوند (گردش به دور نقاط ناهم مرکز مختلف برای توضیح جزئیات حرکت هر یک از اجرام مجزا). زمین به عنوان جسم مرکزی جهان در نظر گرفته می شود اما سایر اجرام سماوی نه به دور زمین بلکه به دور نقاط ناهم مرکز می گردند. دایره بزرگی که مرکز آن، یک نقطه ناهم مرکز است فلک حامل (Deferent) نامیده می شود.
این مدل کارایی داشت به این معنا که از آن برای تشریح حرکت خورشید، ماه و سیاره ها در زمینه ستارگان ثابت استفاده می کردند (ثابت به این معنا که الگوی ظاهری حرکت آنها در حال گردش به دور زمین، نسبت به یکدیگر، تغییر نمی کند) و چنین گمان می رفت که ستارگان به کره ای بلوری متصل اند که در کنار مجموعه ای از کره های بلوری نزدیک به هم قرار دارد و هر کدام از این کره های بلوری اجرام سماویِ حولِ نقاط ناهم مرکز مربوط را حمل می کنند. اما دیگر توضیحی درباره فرایندهای فیزیکی دخیل در حرکت اجسام و ماهیت کره های بلوری وجود نداشت. بسیاری از اندیشمندان از این نظام اغلب به علت پیچیدگی بی جهت آن و ضرورت وجود نقاط ناهم مرکز انتقاد می کردند و از این رو تردید کردند که چرا زمین باید به عنوان مرکز جهان در نظر گرفته شود. حتی حدس هایی مبنی بر اینکه شاید خورشید در مرکز جهان باشد و زمین به دور آن بگردد وجود داشت (سابقه این حدس ها به آریستارخوس در قرن سوم قبل از میلاد بر می گردد و پس از بطلمیوس هر از گاهی دوباره مطرح می شد). اما به این ایده ها بیشتر به خاطر ناهماهنگی با فهم متعارف توجه نشد. بدیهی است که کره جامد زمین نمی تواند حرکت کند! این مورد یکی از نمونه های اولیه تکیه بر فهم متعارف برای درک چگونگی سازوکار جهان است.
دو عامل خاص، کوپرنیک را تشویق به عرضه مدلی بهتر از مدل بطلیموس کرد. اول اینکه هر سیاره ای به اضافه خورشید و ماه باید به طور جداگانه با توجه به انحرافش از زمین و فلک های تدویرش بررسی می شد. توصیف فراگیر و منسجمی برای توضیح آنچه واقعاً رخ می دهد وجود نداشت. دوم مسئله مهمی بود که مدت ها پیش از آن آگاه بودند اما معمولاً پشت گوش می انداختند.
انحراف مدار ماه نسبت به زمین و در نتیجه تغییرات سرعت حرکت ماه در عرض آسمان، آن قدر زیاد بود که ماه می یابد در مواقعی از ایام، نسبت به دیگر روزها، به نحو چشمگیری به زمین نزدیک تر می بود- بنابراین اندازه ظاهری آن باید به مقدار قابل توجهی تغییر می کرد (تا برابر میزان محاسبه شده می شد) که آشکارا چنین نبود. نظام بطلمیوس یک پیش بینی مطرح می کرد که می شد آن را با مشاهده، آزمایش کرد. مدل در آزمایش مردود شد و بنابراین توصیفی که از جهان ارائه می کرد درست نبود. افکار کوپرنیک کاملاً در این مسیر نبود، اما مسلماً مسئله ماه، او را در مورد مدل بطلمیوس نگران کرد.
نیکولاس کوپرنیکوس در اواخر قرن پانزدهم در صحنه ظاهر شد. او در 19 فوریه سال 1473در تورونی (Torun) یکی از شهرهای لهستان، در کنار رود ویستولا متولد شد و ابتدا میکولای کوپرنیک نامیده شد، ولی بعداً نام خود را به شکل لاتین آن تغییر داد (این شیوه در آن زمان، مخصوصاً در بین اومانیست های دوران رنسانس مرسوم بود). پدر او بازرگان ثروتمندی بود که در سال 1483 یا 1484 در گذشت و نیکولاس در منزل برادر مادرش لوکاش واژنرود (Lucas Waczenrode) که در ارملاند (Ermeland) به مقام اسقفی رسید پرورش یافت. نیکولاس در سال 1491 (یک سال پیش از اولین سفر کریستوف کلمب به آمریکا) تحصیلاتش را در دانشگاه کراکوف آغاز کرد و ظاهراً در آنجا برای اولین بار به طور جدی به نجوم علاقه مند شد. در سال 1496 به ایتالیا نقل مکان کرد و در بولونیا و پادوا به تحصیل حقوق، پزشکی، ادبیات کلاسیک و ریاضی پرداخت. در سال 1503 دکترای خود را در زمینه قوانین شرع دین مسیح از دانشگاه فرارا گرفت. کوپرنیک به عنوان مرد زمانه خود شدیداً تحت تأثیر جنبش اومانیسم ایتالیا قرار گرفت و کتاب های کلاسیک مربوط به این جنبش را مطالعه کرد. این علاقه موجب شد که در سال 1519 مجموعه ای از نامه های شاعرانه تئوفیلوس سیموکاتا (Theophylus Simokatta) (بیزانسی قرن هفتم) را منتشر کند که از زبان اصلی یونانی به لاتینی ترجمه کرده بود.
کوپرنیک پس از اتمام تحصیلات از سوی دایی خود لوکاش به مقام کشیش کلیسای جامع فرومبورک لهستان منصوب شد. مورد آشکاری از پارتی بازی که با یک شغل تشریفاتی هم سنگ بود و کوپرنیک تا پایان عمر آن را حفظ کرد. اما او در سال 1506 برای همیشه به لهستان بازگشت (که نشان می دهد انجام وظیفه در منصب مورد نظر تا چه اندازه کم دردسر بود) و در لهستان به عنوان پزشک و منشی دایی خود تا زمان مرگ دایی اش در سال 1512 کار کرد. کوپرنیک پس از مرگ دایی اش به منصب کشیشی خود توجه بیشتری کرد، به پزشکی اشتغال داشت و کارهایی در چند دفتر اداری کوچک انجام می داد که همگی به اندازه کافی زمان اضافی در اختیار او می گذاشت تا دلبستگی خود را به اخترشناسی پی گیری کند. اما ایده های انقلابی او درباره جایگاه زمین در جهان، تا پیش از پایان اولین دهه قرن شانزدهم صورت بندی شده بود.

زمین حرکت می کند!

این ایده ها بی سابقه تدوین نشده بودند و کوپرنیک حتی در سهم بزرگی که در اندیشه علمی داشت (که بعضی اوقات به عنوان بزرگترین سهم در اندیشه علمی تلقی می شود) هنوز مرد زمانه خود بود. این واقعیت که کوپرنیک در سال 1496، به عنوان یک دانشجوی 23 ساله، به اخترشناسی علاقه مند شد و در همان زمان تحت تأثیر کتابی قرار گرفت که به تازگی منتشر شده بود، به روشنی، تداوم علم (و اختیاری بودن زمان شروع آن در تواریخ) را نمایان می کند. این کتاب را یوهانس مولر آلمانی نوشته بود ( که در سال 1436 در کونیگزبرگ متولد شد. صورت لاتینی نام او رگیومونتانوس (Regiomontanus) بود.) مولر در این کتاب ایده های همکار و معلم خود گئورگ پوئرباخ (متولد سال 1423) را بسط داد که او نیز به نوبه خود از دیگرانی متأثر بود که می توان نامشان را تا قرن ها پیش از آن برشمرد. پوئرباخ قصد داشت خلاصه جدیدی (یعنی در قرن پانزدهم) از المجسطی بطلمیوس تهیه کند. جدیدترین نسخه موجود کتاب به زبان لاتین را ژرار اهل کرمونا (Gerard of Cremona) در قرن دوازدهم از زبان عربی ترجمه کرده بود و آن نیز خیلی پیش تر از یونانی ترجمه شده بود. پوئرباخ آرزو داشت که کتاب را با مراجعه به قدیمی ترین نسخه های یونانی موجود روزآمد می کند (بعضی از این نسخ پس از سقوط قسطنطنیه به ایتالیا منتقل شده بود). متأسفانه او در سال 1461 پیش از انجام کار درگذشت، هر چند نگارش کتابی مقدماتی، یعنی خلاصه نسخه موجود المجسطی را آغاز کرده بود. پوئرباخ در بستر مرگ از رگیومونتانوس قول گرفت که کار را به اتمام برساند و او هم بدون در اختیار داشتن ترجمه جدیدی از کتاب بطلمیوس چنین کرد. اما رگیومونتانوس کاری انجام داد که از بسیاری جهات بهتر بود. او کتابی با عنوان اپیتوم (Epitome) نوشت که در آن نه تنها المجسطی را خلاصه کرد بلکه جزئیاتی از مشاهدات سماوی دیگر را به آن افزود، در پاره ای از محاسبات بطلمیوس بازنگری و چند تفسیر انتقادی در متن وارد کرد (که نشانی از اعتماد به نفس مرد دوران رنسانس نسبت به جایگاه خویش بود و چنین بود که خود را با قدما برابر می دانست.) این تفسیر شامل فرازی درباره نکته ای مهم بود که قبلاً از آن سخن گفتیم، این واقعیت که اندازه ظاهری ماه در آسمان طبق نظام بطلمیوس تغییر نمی کرد. رگیومونتانوس در سال 1476 درگذشت، اما اپیتوم تا بیست سال دیگر یعنی زمانی که کوپرنیک جوان با خواندن آن در فکر فرو رفت منتشر نشد. شاید اگر این کتاب پیش از مرگ رگیومونتانوس منتشر می شد شخص دیگری غیر از کوپرنیک (که در سال 1476 تنها سه سال داشت) این مشعل را به دست می گرفت.
کوپرنیک برای انتشار ایده های خود شتاب نکرد. ما می دانیم که مدل طرز کار جهان او تا سال 1510 اساساً کامل شده بود، زیرا کوتاه زمانی پس از آن خلاصه ای از ایده های خود را در دست نویسی به نام تفسیر کوتاه (Commentariolus) بین تعدادی از دوستان نزدیکش پخش کرد. نشانی در دست نیست که کوپرنیک در انتشار رسمی تر ایده های خود نگران اذیت و آزار کلیسا بوده باشد- در واقع منشی پاپ، یوهان ویدمنشتات (Johan Widmanstadt) تفسیر کوتاه را به شکل درس گفتار در واتیکان در حضور پاپ کلمنت هفتم و چند کاردینال شرح داد. یکی از کاردینال ها به نام نیکولاس فون شونبرگ به کوپرنیک نامه نوشت و او را به انتشار نوشته تشویق کرد. کوپرنیک سرانجام در سال 1543 شاهکار خود را با نام درباره گردش افلاک آسمانی (De Revolutionibus Orbium Coelestium) منتشر کرد و این نامه در ابتدای کتاب به چاپ رسید.
پس علت تأخیر در انتشار کتاب چه بود؟ دو دلیل برای این تأخیر وجود داشت. اول آنکه کوپرنیک مشغله زیادی داشت. درست است که شغل کشیشی او شغلی تشریفاتی بود، اما او مایل نبود راحت بنشیند و از درآمد خود بهره برداری کند، به طور سرسری به اخترشناسی بپردازد و از دنیای خارج غافل باشد. کوپرنیک به عنوان یک پزشک هم برای جامعه مذهبی کلیسای جامع فرومبورک و هم برای بینوایان (البته، مجانی) کار می کرد. او به عنوان ریاضی دان درباره طرحی برای اصلاح پول کار می کرد (این آخرین بار نبود که دانشمندی مشهور چنین نقشی را ایفا می کرد) و سابقه او در حقوق به خوبی در قلمرو اسقف نشین به کار می آمد. او همچنین زمانی که شوالیه های توتونیک (گروهی مذهبی-نظامی مانند صلیبیون که مناطق بالتیک شرقی و پروس را تحت کنترل داشت) در سال 1520 به منطقه یورش بردند، ناخواسته به خدمت فرا خوانده شد. کوپرنیک به فرماندهی قلعه شهر آلنشتاین منصوب شد و مدت چند ماه از ورود مهاجمین جلوگیری کرد. او واقعاً مردی پر مشغله بود. اما دلیل دومی نیز برای عدم تمایل او به انتشار اثرش وجود داشت. کوپرنیک می دانست که مدل جهان او حتی اگر به معماهای کهن پاسخ دهد، پرسش های جدیدی بر می انگیزد و می دانست که این مدل جوابگوی همه مسائل نیست. همان طور که گفتیم کوپرنیک مشاهدات زیادی انجام نداد (هر چند او سرپرست ساختن برجی بدون بام برای استفاده به عنوان رصدخانه بود). او بیشتر اندیشمند و فیلسوفی به سبک یونانیان باستان بود تا دانشمندی جدید. چیزی که او را بیش از همه در رابطه با نظام بطلمیوس و نمونه بارز آن، معمای ماه، نگران می کرد مسئله نقاط ناهم مرکز بود. او نمی توانست این ایده را بپذیرد، به ویژه از آن جهت که هر کدام از سیاره ها نقاط ناهم مرکز متفاوتی داشتند. در این صورت مرکز حقیقی جهان کجا بود؟ او مدلی می خواست که در آن همه چیز با آهنگی تغییر ناپذیر به دور مرکزی واحد بگردد و به این موضوع همان قدر از جنبه زیبایی شناسانه توجه داشت که از جنبه های دیگر. قصد او این بود که مدلش پاسخگوی این خواسته ها باشد اما مدل مذکور هدفش را برآورده نکرد. قرار دادن خورشید در مرکز جهان گام بلندی بود. اما در این مدل نیز ماه به دور زمین می گردد و باید برای توضیح کم و زیاد شدن سرعت گردش سیاره ها در مدارشان از فلک تدویر استفاده می شد.
در نظر گرفتن فلک های تدویر راهی بود برای توجیه انحرافات از حرکت دایره ای شکل کامل و به این ترتیب دیگر انحراف از حرکت دایره ای شکل کامل درکار نبود. اما مهم ترین مسئله جهان بینی کوپرنیک، مسئله ستاره ها بود. اگر زمین به دور خورشید می گردد و ستاره ها به کره ای بلورین متصل اند که درست خارج از کره حامل دورترین سیاره قرار دارد، پس باید حرکت زمین موجب حرکت ظاهری ستارگان شود، پدیده ای که به اختلاف منظر (Parallax) شهرت دارد. اگر شما با اتومبیل در جاده ای در حال حرکت باشید به نظرتان می آید که دنیای بیرون از اتومبیل در حال حرکت است. پس چرا در حالی که روی زمینی ایستاده اید که در حال حرکت است، نمی توانید حرکت ستارگان را مشاهده کنید؟ تنها توضیح ممکن این است که ستارگان باید بسیار دورتر از سیاره ها، دست کم صدها بار دورتر از آنها باشند، بنابراین اثر اختلاف منظر بسیار کوچک و مشاهده آن ناممکن است. اما در این صورت چرا خداوند این فضای عظیم تهی را، دست کم صدها بار بزرگ تر از فواصل سیاره ها، بین ستارگان و دورترین سیاره قرار داده است؟
مسائل نگران کننده دیگری نیز در مورد زمین متحرک وجود داشتند. اگر زمین حرکت می کند چرا وزش باد یکنواختی وجود ندارد؟ مانند هنگامی که اگر در اتومبیل روبازی در حال حرکت در بزرگراه نشسته باشید وزش باد را احساس می کنید که موهایتان را پریشان می کند. چرا حرکت موجب نمی شود که اقیانوس ها به تلاطم درآیند و جزر و مد ایجاد کنند؟ چرا این حرکت زمین را تکه پاره نمی کند؟ به خاطر بیاوریم که در قرن شانزدهم، حرکت به معنای سواری با اسبی بود که به تاخت می رود و یا نشستن در کالسکه ای که روی جاده ای ناهموار کشیده می شود. درک مفهوم حرکت آرام (حتی مانند حرکت نرم اتومبیل در بزرگراه) بدون داشتن تجربه مستقیم آن مشکل بود. حتی در اواخر قرن نوزدهم نگرانی های شدیدی نسبت به صدمات ناشی از مسافرت با ترن وجود داشت که سرعتش از 25 کیلومتر در ساعت تجاوز نمی کرد. کوپرنیک فیزیک دان نبود و حتی تلاش نکرد که به این پرسش ها پاسخ دهد، اما می دانست که این مسائل (از دیدگاه قرن شانزدهم) تردیدهایی را نسبت به ایده های او بر می انگیزد.
مسئله دیگری هم وجود داشت که کاملاً خارج از دامنه دانش قرن شانردهم بود. اگر خورشید در مرکز جهان قرار دارد چرا همه چیز در آن سقوط نمی کند؟ تنها چیزی که کوپرنیک می توانست بگوید این بود که چیزهای زمینی تمایل دارند روی زمین بیفتند، چیزهای خورشیدی تمایل دارند روی خورشید سقوط کنند و چیزهایی که به کره مریخ وابستگی دارند روی این سیاره می افتند و غیره. چیزی که او واقعاً می خواست بگوید این بود که «ما نمی دانیم». اما یکی از مهم ترین درس های قرن های پس از دوران کوپرنیک این بود که یک مدل علمی می تواند کارآمد باشد اما قادر به توضیح همه چیز نباشد.
پس از آنکه گئورگ یوآخیم فون لاخن (Georg Joachim von Lauchen) (مشهور به رتیکوس) در بهار سال 1539 به فرومبورک رسید، کوپرنیک به رغم تردیدها و مشغله زیاد به انتشار اندیشه هایش ترغیب شد. رتیکوس که در دانشگاه ویتنبرگ استاد ریاضی بود، از کار کوپرنیک خبر داشت و دلیل اصلی سفرش به فرومبورک آن بود که با نظریه کوپرنیک بیشتر آشنا شود؛ او اهمیت نظریه را تشخیص می داد و مصمم بود که استاد را به انتشار آن وادار کند. آنها با هم خوب کنار آمدند و رتیکوس در سال 1540 رساله ای تحت عنوان اولین گزارش درباره کتاب انقلابی کوپرنیک (Narratio Prima de Libtus Revolutionum Copernici) نوشت ( که معمولاً با عنوان اولین گزارش از آن یاد می شود) و در آن جنبه های اساسی مدل کوپرنیک و حرکت زمین به دور خورشید را خلاصه کرد. سرانجام کوپرنیک به رغم کهولت سن (شاید هم به همین دلیل) موافقت کرد که کتاب بزرگ خود را منتشر کند. رتیکوس نظارت بر انتشار کتاب را در شهر زادگاهش نورنبرگ بر عهده گرفت اما (همچنان که اغلب گفته شده است) کار مطابق میل پیش نرفت. رتیکوس مجبور شد که پیش از اتمام کار برای احراز سمت جدیدی به لایپزیگ برود و کار را به آندریاس ازیاندر (Andreas Osiander)، کشیش لوتری، واگذار کرد و او نیز دیباچه بی امضایی به کتاب افزود و در آن شرح داد که قرار نیست مدلی که در کتاب توصیف شده است وضع واقعی جهان را شرح دهد بلکه یک ابزار ریاضی برای آسان کردن محاسبات مربوط به حرکت سیاره ها است. ازیاندر به عنوان یک کشیش لوتری به دلایل زیادی نگران بود که استقبال خوبی از کتاب نشود زیرا حتی پیش از انتشار کتاب، مارتین لوتر(2) (معاصر کوپرنیک که از سال 1483 تا 1546 زندگی کرد) با مدل کوپرنیک مخالفت کرده و فریادزنان گفته بود که بنا به روایت انجیل، یوشع به خورشید فرمان داد که از حرکت باز ایستد نه به زمین.
کوپرنیک مجالی برای اعتراض به افزودن دیباچه نیافت زیرا در سال 1543، همان سالِ انتشار کتاب بزرگش، درگذشت. بر اساس داستانی رقت انگیز و احتمالاً ساختگی، او در بستر مرگ نسخه ای از کتاب خود را دریافت کرد اما در هر حال، کتاب به استثنای رتیکوس خستگی ناپذیر، بدون حامی ماند (او در سال 1576 درگذشت).
طنز قضیه در این جاست که نظریات ازیاندر کاملاً در راستای علم جدید است. تمام اندیشه های ما درباره طرز کار جهان صرفاً مدل هایی برای توضیح مشاهدات و نتایج آزمایش ها به بهترین وجه ممکن اند. از دیدگاهی می توان زمین را به عنوان مرکز جهان پذیرفت و تمام اندازه گیری ها را نسبت به آن انجام داد. به عنوان مثال این مدل برای برنامه ریزی پرواز موشک ها به سوی ماه مناسب است. اما مدل مذکور زمانی که تلاش می کنیم تا رفتار چیزهایی را تشریح کنیم که بسیار دورتر از زمین در فراسوی منظومه شمسی قرار دارند به طور فزاینده ای پیچیده می شود. به عنوان مثال دانشمندان ناسا هنگام محاسبه جزئیات پرواز فضاپیمایی به سوی زحل، در عمل، خورشید را در مرکز جهان در نظر می گیرند گر چه می دانند که خورشید در حاشیه کهکشان راه شیری قرار دارد. دانشمندان روی هم رفته از ساده ترین مدل ممکن استفاده می کنند که با واقعیت های مربوط به دسته ای از شرایط خاص سازگار باشد و از یک مدل خاص برای شرایط مختلف استفاده نمی کنند. ایده قرار داشتن خورشید در مرکز جهان که مدلی برای کمک به محاسبات مربوط به مدارهای سیاره ها است، امروز مورد قبول تمام دانشمندان فعال در این زمینه است. تفاوت در آن است که ازیاندر انتظار نداشت که مخاطبانش ( یا مخاطبان کوپرنیک) این دیدگاهِ همان قدر درست را بپذیرند که فرض قرار داشتن زمین در مرکز جهان صرفاً مدل مناسبی برای محاسبه حرکت ظاهری ماه است.
نمی توان گفت که آیا دیباچه ازیاندر خشم واتیکان را فرونشاند یا نه، اما از واقعیات چنین بر می آید که خشمی برای فرونشاندن در کار نبود. انتشار کتاب اساساً بدون هیچ گونه زمزمه اعتراضی از سوی کلیسای کاتولیک انجام شد و رم تا پایان قرن شانزدهم آن را نادیده گرفت. در واقع کتاب را اول از همه مردم نادیده گرفتند و حتی 400 نسخه چاپ اول کتاب به فروش نرفت. دیباچه ازیاندر مطمئناً لوتری ها را آرام نکرد و جنبش پروتستان اروپایی کتاب را شدیداً محکوم کرد. اما در انگلستان از کتاب کوپرنیک و دلالت های ضمنی آن دست کم در جمع خبرگان استقبال شد. در همان سالِ انتشار کتاب، هنری هشتم، پادشاه انگلستان، با کاترینه پارا ازدواج کرد که آخرین همسرش شد.

مدارهای سیاره ها

نکته تحسین برانگیز در مدل کوپرنیک درباره جهان این بود که با قرار دادن زمین در مداری به دور خورشید، سیاره ها خود به خود در ترتیبی منطقی قرار می گیرند. از زمان های قدیم، درک این واقعیت معما شده بود که عطارد و زهره تنها در مواقع طلوع و غروب آفتاب از زمین قابل مشاهده بودند، در حالی که رؤیت سه سیاره شناخته شده دیگر در آن زمان در هر موقعی از شب ممکن بود. بنابر توضیح بطلمیوس (یا به عبارتی توضیح رسمی که در المجسطی خلاصه کرده بود) عطارد و زهره در مدت یک سالی که طول می کشید تا خورشید یک بار به دور زمین بچرخد آن را همراهی می کنند. اما در نظام کوپرنیکی این زمین بود که در مدت یک سال به دور خورشید می گردید و توضیح ساده حرکات دو گانه سیاره ها این بود که مدارهای عطارد و زهره در داخل مدار زمین قرار دارند (به خورشید نزدیک ترند) در حالی که مدارهای مریخ، زحل و مشتری در خارج از مدار زمین قرار دارند (از خورشید دورترند). کوپرنیک با فرض حرکت زمین توانست مدت زمان حرکت هر یک از سیاره ها به دور خورشید را محاسبه کند و این دوره های تناوب، ترتیب ساده ای را تشکیل می دادند که از عطارد با کوتاه ترین «سال» شروع می شد و به ترتیب با زهره، زمین، مریخ، مشتری و زحل با بزرگ ترین «سال» ادامه می یافت.
اما این تمام ماجرا نبود. الگوی مورد مشاهده سیاره ها در مدل کوپرنیک همچنین با فواصل آنها تا خورشید نسبت به فاصله زمین تا خورشید پیوند دارد. او می توانست حتی بدون آگاهی از اندازه مطلق فواصل، سیاره ها را به ترتیب افزایش فاصله از خورشید مرتب کند. ترتیب یکسان بود: عطارد، زهره، زمین، مریخ، مشتری و زحل. این موضوع به روشنی حقیقت ژرفی را در مورد ماهیت جهان نشان می داد. اخترشناسی کوپرنیک، برای آنانی که درک می کردند، چیزی بسیار فراتر از ادعای ساده گردش زمین به دور خورشید بود.

لئونارد دیگز و تلسکوپ

یکی از معدود کسانی که معنی نتایج مدل کوپرنیکی را خیلی زود پس از انتشار کتاب درباره گردش کرات آسمانی درک کرد، اخترشناس انگلیسی، توماس دیگز بود. دیگر فقط یک دانشمند نبود بلکه یکی از اولین کسانی بود که برای ترویج علم در میان مردم کوشید. البته او اولین نفر نبود زیرا تا حدودی راه پدر خود لئونارد را دنبال می کرد. لئونارد دیگز در حدود سال 1520 به دنیا آمد و از دوران آغازین زندگی او اطلاعات کمی در دست است. او در دانشگاه آکسفورد تحصیل کرد و به عنوان ریاضی دان و نقشه بردار مشهور شد. وی همچنین نویسنده چند کتاب به زبان انگلیسی بود- که در آن زمان عملی بسیار غیر عادی بود. اولین کتاب او، پیشگویی عام (A General Prognostication) در سال 1553، ده سال پس از انتشار کتاب کوپرنیک، به چاپ رسید و تا حدی به این خاطر که به زبان بومی نویسنده نوشته شده بود و آسان فهم بود پرفروش شد، گر چه از یک جنبه مهم، به روز نبود. لئونارد دیگز در کتاب خود تقویمی دائمی، مجموعه ای از دانستنی های هواشناسی و گنجینه ای از داده های اخترشناسی عرضه کرد که شامل توصیفی از مدل بطلمیوس درباره جهان بود. این کتاب از جهاتی شبیه سالنامه های کشاورزان بود که در قرون بعد مردم پسند شد.
لئونارد دیگز در ارتباط با فعالیت نقشه برداریش، تئودولیت (دوربین نقشه برداری) را در حدود سال 1551 اختراع کرد. تقریباً در همان ایام، علاقه به دیدن دقیق فواصل دور، او را به ابداع تلسکوپ بازتابی (Reflecting telescope) هدایت کرد (و نیز به احتمال بسیار، به ابداع تلسکوپ شکستی (Refracting telescope)، گر چه در آن زمان هیچ تبلیغی برای اختراعات او نشد. یکی از دلایل عدم گسترش ایده های مذکور این بود که فعالیت حرفه ای دیگزِ پدر در سال 1554 به طور ناگهانی به پایان رسید، زمانی که او در شورش ناموفقی به رهبری سِر توماس ویات پروتستان علیه ملکه ماریِ انگلستان (که کاتولیک بود) شرکت کرد. ملکه ماری در سال 1553 پس از مرگ پدرش هانری هشتم به پادشاهی رسیده بود. لئونارد دیگز ابتدا به علت شرکت در شورش به مرگ محکوم شد، ولی بعداً مجازات او تخفیف یافت. اما او تمام املاکش را غرامت داد و باقیمانده عمرخود را به مبارزه ای نا موفق برای باز پس گرفتن املاکش سپری کرد (او در سال 1559 درگذشت).
زمانی که لئونارد دیگز درگذشت، پسرش توماس 13 سال داشت (تاریخ دقیق تولد او مشخص نیست) و سرپرستی او را جان دی (John Dee) به عهده گرفت. جان دی فیلسوف طبیعیِ نوعیِ رنسانس، ریاضی دان، دانش پژوه کیمیاگر و فیلسوف و نیز طالع بین ملکه الیزابت اول بود که در سال 1558 به سلطنت رسیده بود. (شغلی نه چندان عادی!) شاید او مانند کریستوفر مارلو مأمور مخفی درباره ملکه بود. شهرت داشت که وی یکی از اولین طرفداران پر شور مدل کوپرنیک بوده است، گر چه در این زمینه چیزی منتشر نکرد. توماس دیگز که در خانواده جان دی پرورش یافت به کتابخانه حاوی بیش از هزار نسخه دست نویس دسترسی داشت و آنها را پیش از انتشار اولین اثر ریاضی خود در سال 1571 با ولع بلعیده بود. در همین سال شاهد انتشار کتاب پدرش تحت عنوان پانتومتریا پس از مرگ پدر بود. لئونارد دیگر در کتاب خود اولین بحث عمومی درباره اختراع تلسکوپ را عرضه کرد. توماس دیگز در پیشگفتار چنین شرح می دهد:
پدرم توانست در کنار تجارب دردناک مداومش، با تکیه بر دانش ریاضی و صرف وقت زیاد، شیشه های گوناگونی تهیه کند که اگر در زاویه های مناسبی قرار می گرفتند قادر بود به کمک آنها نه تنها چیزهایی را از فاصله دور کشف کند، بلکه نامه ها را بخواند و حتی تعداد سکه هایی را که دوستانش با طرح و علامت خاص قالب ریزی کرده و بر روی تپه ای در مزارع وسیع به فاصله 7 مایل دورتر قرار داده بودند، بشمارد که نشان دهنده آن بود که در آن لحظه، در آن مکان های خصوصی چه رخ داده است.
توماس به مطالعه آسمان پرداخت و مشاهداتی در مورد ابرنواختری انجام داد که در سال 1572 رؤیت شد. تیکو براهه از برخی از مشاهدات او در تحلیل این رویداد استفاده کرد.

توماس دیگز و جهان بی کران

مهم ترین کتاب توماس دیگز در سال 1576 منتشر شد. این کتاب نسخه جدیدی با بازبینی گسترده از کتاب اول پدرش بود که پیشگویی جاودانه (Prognostication Everlasting) نام گرفت و شامل بحث کاملی از مدل کوپرنیکی جهان بود- اولین توصیف از مدل مذکور به زبان انگلیسی.(3) اما دیگز از کوپرنیک هم فراتر رفت. او در این کتاب اعلام کرد که جهان بی کران است و نموداری در کتاب آورد که خورشید را در مرکز و سیاره ها را در گردش به دور آن نشان می داد و به انبوهی از ستارگان اشاره کرد که در تمام جهات تا بی کران گسترده اند. این جهشی شگفت آور به سوی ناشناخته بود. دیگز دلیلی برای ادعای خود ارائه نکرد، ولی بسیار محتمل است که او با تلسکوپ، کهکشان راه شیری را مشاهده کرده باشد. تعداد انبوه ستارگانی که در این کهکشان دیده بود او را متقاعد کرد که ستارگان خورشیدهایی هستند که به تعداد فراوان، در سراسر جهان بی کران پراکنده اند.
اما دیگز هم مانند کوپرنیک تمام زندگی خود را وقف علم نکرد و به پیگیری ایده های خود ادامه نداد. توماس دیگز از آنجا که پسر یک پروتستان مشهور مورد ستم ملکه ماری بود و به خاطر ارتباطاتی که با خانواده جان دی (تحت حمایت ملکه الیزابت) داشت نماینده مجلس و مشاور دولت شد. (او دو بار در این سمت خدمت کرد). او همچنین در بین سالهای 1586 و 1593 به عنوان جمع آورنده نیروی نظامی انگلستان در حمایت از هلندِ پروتستان برای آزادی از انقیاد اسپانیای کاتولیک خدمت کرد. او در سال 1595 در گذشت. در همان زمان گالیلئو گالیلئی استاد سرشناس ریاضی دانشگاه پادوا بود و کلیسای کاتولیک علیه مدل جهان کوپرنیک موضع می گرفت. چرا که جوردانو برونوی کافر که پس از یک دادرسی طولانی، سرانجام به مرگ محکوم و در سال 1600 به چوبه مرگ بسته و زنده زنده سوزانده شد، حامی مدل مذکور بود.

برونو: شهید راه علم؟

پیش از آنکه به شرح کارهای تیکو، یوهان کپلر و گالیله که ادامه کارهای کوپرنیک بود باز گردیم جا دارد که از برونو نام ببریم، زیرا اغلب مردم فکر می کنند که او به علت حمایت از مدل کوپرنیک در آتش سوخت. در حقیقت او کافر بود و به خاطر عقاید مذهبی اش در آتش سوخت؛ درگیر شدن مدل کوپرنیک در این ماجرا یک بدشانسی بود.
دلیل اصلی آنکه برونو، متولد سال 1548، رویاروی کلیسا قرار گرفت، پیروی او از جنبشی به نام هرمتیسم بود. عقاید این فرقه بر مستنداتی استوار بود که از نظر اعضای آن همسنگ با کتاب مقدس بود. این مستندات از باور رایج در قرون پانزدهم و شانزدهم، از مصر زمان حضرت موسی سرچشمه می گرفت و با آموزه های خدای مصری توت، خدای آموختن، مرتبط بود. هرمس معادل یونانی توت بود (نام فرقه هرمتیسم از اینجا می آید) و پیروان این فرقه او را هرمس تریسمگیستوس (Hermes Trismegistus) یا هرمس کبیر سوم (Hermes the Thrice Creat) می نامیدند. البته خورشید هم خدای مصریان بود و بنابر حدسیات، کوپرنیک هم تحت تأثیر هرمتیسم درباره قرار دادن خورشید در مرکز جهان بود، گر چه دلایل قانع کننده ای بر این ادعا وجود ندارد.
اینجا جای بحث درباره جزئیات هرمتیسم نیست (به ویژه از آن نظر که بعداً معلوم شد مدارک مورد استناد فرقه از مصر قدیم سرچشمه نگرفته است). اما از نظر پیروان قرن پانزدهمی این فرقه، تفسیر مدارک مذکور در کنار دیگر چیزها، تولد مسیح را پیش گویی می کرد. در دهه 1460 نسخه هایی از مدارک پایه ای هرمتیسم از مقدونیه به ایتالیا رسید و به مدت بیش از یک قرن توجه بسیاری را برانگیخت، تا اینکه در سال 1614 معلوم شد که مدارک مذکور مدت ها بعد از آغاز عصر مسیحیت نوشته شده و پیش گویی های آن در واقع پیش گویی رویدادهایی است که رخ داده اند.
کلیسای کاتولیک اواخر قرن شانزدهم نسبت به متون قدیمی که تولد مسیح را پیش بینی می کردند روامدار بود و کاتولیک های محترمی مانند فیلیپ دوم، پادشاه اسپانیا، (که از سال 1556 تا 1598 سلطنت و با ملکه ماری انگلستان ازدواج کرد و از مخالفین سرسخت جنبش پروتستان بود) بر چنین عقایدی صحه می گذاشت (بر حسب اتفاق جان دی، حامی توماس دیگز نیز، پیرو این عقاید بود). اما دیدگاه برونو افراطی تر بود. او عقیده داشت که مذهب مصر قدیم مظهر ایمان واقعی بوده است و کلیسای کاتولیک باید راهی برای بازگشت به باورهای قدیمی بیابد. لازم به گفتن نیست که این موضع در رم بازتاب خوبی نداشت و برونو پس از مدتی سرگردانی پر فراز و نشیب در سرتاسر اروپا (از جمله اقامت در انگلستان از سال 1583 تا 1585) و ایجاد آشوب (او در سال 1565 به دومینیکن ها(4) پیوست، ولی در سال 1576 از این فرقه مذهبی اخراج شد. در زمان اقامت در انگلستان نیز آن قدر برای خود دشمن تراشی کرد که مجبور به پناهندگی به سفارت فرانسه شد) مرتکب این اشتباه شد که در سال 1591 از ونیز دیدن کرد و در آنجا دستگیر و به دست بازپرسان تفتیش عقاید افتاد. پس از دوره طولانی زندان و محاکمه ظاهراً سرانجام به اتهام مشخص گرایش به آریانیسم (عقیده ای که بنابر آن مسیح را خدا آفریده است و او تجسم خدا نیست) و به کاربستن شیوه های مخفیانه جادوگری محکوم شد. از آنجا که سوابق محاکمه از دست رفته است، نمی توان به این جریان به طور مطلق اطمینان داشت؛ در واقع برونو نه آن طور که گاه گاه نمایانده می شود شهید راه علم، بلکه شهید راه جادوگری بود.

کلیسای کاتولیک مدل کوپرنیک را تحریم می کند

شاید سرنوشت برونو با معیارهای امروزی بی رحمانه به نظر برسد اما او هم مانند بسیاری از شهیدان، تا اندازه ای سرنوشتش را خود رقم زد، زیرا فرصت های چندی برای اظهار ندامت به او داده شد (این یکی از دلایلی بود که پیش از محکوم شدن، مدتی طولانی در زندان نگه داشته شد). شواهدی مبنی بر مطرح شدن حمایت برونو از اندیشه کوپرنیک در طول دادرسی در دست نیست، ولی روشن است که او یکی از طرفداران سرسخت جهان خورشید مرکز بود (زیرا این ایده با نظر مصریان در مورد جهان هماهنگی داشت). او همچنین با حرارت از ایده توماس دیگز مبنی بر اینکه جهان مملو از دسته های بی شمار ستارگان خورشید مانند است حمایت می کرد و عقیده داشت که حیات باید در مکان های دیگری از جهان نیز وجود داشته باشد. ایده های برونو در آن زمان سر و صدای بسیاری به پا کرد و کلیسا نیز او را محکوم کرده بود، از این رو تمام این اندیشه ها از یک قماش به حساب آمدند. با این وجود، به خاطر روند وقت گیر پیگیری ها در کلیسا، قرار دادن کتاب کوپرنیک در فهرست کتاب های ممنوعه تا سال 1616 به طول انجامید (و تا سال 1835 برای اینکه دوباره از فهرست خارج شود!) اما کلیسا از سال 1600 به بعد ایده های کوپرنیک را به طور مشخص ناپسند شناخت و این واقعیت که برونو یکی از پیروان ایده های کوپرنیک بود و به عنوان کافر در آتش سوخته بود، برای افرادی مانند گالیله که در اوایل قرن هفدهم در ایتالیا زندگی می کرد و به چگونگی کار جهان علاقه مند بود مانند زنگ خطری به صدا در آمد. اگر ماجرای برونو پیش نمی آمد، شاید ایده های کوپرنیک هرگز با نظر مخالف مقامات کلیسا روبه رو نمی شد، گالیله مورد آزار قرار نمی گرفت و پیشرفت علمی در ایتالیا آرام تر ادامه پیدا می کرد.
اما برای بررسی داستان گالیله باید اندکی صبر کنیم و به پیشرفت بزرگ علمی دیگری در دوران رنسانس، یعنی مطالعه بدن انسان بپردازیم.

وسالیوس:جراح، کالبدشکاف و دزد قبر

درست همان طور که کار کوپرنیک بر اساس کشف دوباره کار بطلمیوس، توسط مردمان اروپای غربی استوار بود، کار آندریاس وسالیوس از بروکسل نیز بر کشف دوباره کار جالینوس (کلودیوس گالنوس) بنا شد. البته هیچ یک از این دو کار عظیمِ دوران قدیم واقعاً از دست نرفته بود و تمدن های بیزانس و عرب و حتی مردمان اروپای غربی در دوران تاریک قرون وسطی با این کارها آشنا بودند؛ اما علاقه به این نوشته ها دوباره رواج یافت و انقلاب علمی را شکل داد (که نمونه بارز آن جنبش اومانیست ایتالیا و انتقال مدارک اصلی و ترجمه آنها به سوی غرب به ایتالیا، خاستگاه رنسانس و کشورهای دیگر پس از سقوط قسطنطنیه بود). از نظر آن کسانی که در اولین مراحل این حرکت شرکت داشتند، این جهش به انقلاب شباهت نداشت- کوپرنیک و وسالیوس خود را کسانی می دیدند که سررشته دانش قدما را به دست گرفته اند و بر اساس آن پیش می روند، اما در حال زیر و رو کردن آموزه های قدما و از نو آغاز کردن نیستند. کل این فرایند، به ویژه در طول قرن شانزدهم، بیشتر تکاملی و نه انقلابی بود. همان طور که پیش تر اشاره کردم انقلاب واقعی با تغییر این نگرش فکری آغاز شد که دانشمندان دوره رنسانس که خود را همتای دانشمندان قدیم می دیدند، مهیای پیشروی از آموزه های کسانی نظیر بطلمیوس و جالینوس بودند و به این آگاهی دست یافته بودند که بطلمیوس و جالینوس هم انسان هایی بیش نیستند. خواهیم دید که در واقع تنها با کارهای گالیله و به ویژه نیوتن، کل فرایند بررسی جهان به معنای انقلابی، شیوه های فیلسوفان قدیم را به روش های دانشمندان جدید تبدیل کرد.
جالینوس پزشکی یونانی بود که در حدود سال 130 پس از میلاد در پرگاموم (برگامای کنونی) در قسمتی از آسیای صغیر که در حال حاضر در ترکیه است متولد شد. او تا پایان قرن دوم یا شاید درست اوایل قرن سوم میلادی عمر کرد. جالینوس به عنوان پسر یک معمار و کشاورز ثروتمند که در یکی از غنی ترین شهرهای یونانی زبان امپراتوری روم می زیست از هر امتیازی در زندگی برخوردار شد و بهترین تحصیلات را پشت سر گذاشت. شانزده ساله بود که پدرش حرفه آینده او و موفقیتش در آن حرفه را در رؤیا دید و چنین بود که او به تحصیل در رشته پزشکی پرداخت. او در چند مرکز پزشکی از جمله کورینت و اسکندریه به تحصیل پرداخت و از سال 157 به مدت پنج سال سرپزشک گلادیاتورها در پرگاموم بود. سپس به رم رفت و در آنجا سرانجام پزشک شخصی و دوست امپراتور، مارکوس اورلیوس شد. او همچنین در خدمت کومودوس، پسر اورلیوس بود که پس از مرگ پدر در سال 180 امپراتور شد. این سال ها دوران پر تلاطمی برای روم بود و کم و بیش جنگ دائمی در مرزهای امپراتوری ادامه داشت (دیوار هادریان چند سال پیش از تولد جالینوس ساخته شده بود) اما هنوز مدت زیادی به زوال کامل روم مانده بود. (امپراتوری تا سال 286 هنوز به دو بخش شرقی و غربی تقسیم نشده بود و قسطنطنیه نیز تا سال 330 برپا نشد). جالینوس در مرکز امپراتوری، بدون نگرانی از آشفتگی های مرزی، موقعیت امنی داشت. او در نوشتن بسیار پرکار بود و مانند بطلمیوس، آموزه های بزرگان گذشته به ویژه بقراط را که مورد تحسین او بود به صورت خلاصه تهیه کرد (در واقع تصور امروزی از بقراط در مقام پدر پزشکی تقریباً به طور کامل نتیجه نوشته های جالینوس است). او به نحوی زشت، فردی خودستا و یک سارق ادبی بود. از سخنان محبت آمیزی که درباره همکاران پزشک خود در روم می گوید آن است که آنها «افرادی گنده دماغ» هستند. اما رفتار ناخوشایند شخصی او نباید دستاوردهای واقعی اش را تیره کند. بزرگ ترین عامل شهرت جالینوس، مهارت او در کالبدشکافی و نوشتن کتاب هایی درباره بدن انسان است. متأسفانه در آن زمان با کالبد شکافی بدن انسان مخالفت می شد (موردی که با در نظر گرفتن رفتار آنها نسبت به برده ها و بازی های گلادیاتوری عجیب به نظر می آید) و جالینوس اغلب سگ ها، خوک ها و میمون ها را کالبد شکافی می کرد (مدارکی وجود دارد که او چند بدن انسان را کالبد شکافی کرده است). بنابراین نتایج کار او درباره بدن انسان بیشتر بر اساس بررسی حیوانات دیگر استوار و از بسیاری جهات نادرست بود. از آنجا که به نظر می آید هیچ کس تا دوازده یا سیزده قرن بعد، تحقیقاتی جدی درباره کالبد شناسی انجام نداده باشد، کار جالینوس تا قرن شانزدهم به عنوان حرف آخر در کالبد شناسی بدن انسان تلقی می شد.
تجدید شهرت جالینوس از یک سو به وسواس تفکر اومانیستی نسبت به هر چیزی که یونانی بود مربوط می شد. نه تنها جنبش پروتستان قرن شانزدهم، بلکه حتی برخی از کاتولیک ها معتقد بودند که تعلیمات خداوند بر اثر قرن ها تفسیر و تجدید نظر در متون انجیلی از زمان مسیح تا آن زمان تحریف شده است و به حرکتی بنیادگرا برای بازگشت به خود انجیل به عنوان مرجع نهایی نیاز است. بخشی از این اقدام شامل مطالعه نسخه های یونانی اولیه انجیل به جای ترجمه های لاتینی بود. هر چند این ادعا که هیچ کار با ارزشی از دوران قدیم انجام نشده است کمی افراطی بود، اما مسلماً حقیقتی در این ادعا وجود داشت که یک متن پزشکی پس از چند ترجمه (بعضی از این ترجمه ها از متن عربی انجام می شد که خود از یونانی ترجمه شده بود) تحریف می شد. ناسخان بسیاری آنها را رونویسی می کردند و در نتیجه دقت مورد انتظار را نداشت. انتشار کارهای جالینوس در سال 1525 به زبان اصلی یونانی، رویداد مهمی در پزشکی بود. جالب است که چون پزشکان به ندرت با زبان یونانی آشنا بودند، آنچه که واقعاً مطالعه می کردند ترجمه های لاتین جدیدی از نسخه سال 1525 بود. اما شهرت جالینوس به برکت این ترجمه ها و ماشین چاپ در حدود ده سال بعد در سطحی گسترده تر از قبل پخش شد. درست در همین زمان آندریاس وسالیوس جوان، آموزش پزشکی خود را تکمیل می کرد و می رفت تا شهرتی برای خود کسب کند. وسالیوس در 31 دسامبر سال 1514 در بروکسل به دنیا آمد. او عضو خانواده ای با سابقه در زمینه پزشکی بود. پدر او داروساز سلطنتی شارل پنجم مشهور به امپراتور مقدس روم (در واقع شاهزاده ای آلمانی) بود. وسالیوس طبق رسوم خانوادگی ابتدا به دانشگاه لوون (Louvain) رفت و بعد در سال 1533 تحصیلات پزشکی را در پاریس شروع کرد. پاریس مرکز تجدید حیات مکتب جالینوس بود و وسالیوس علاوه بر آموختن آرای استاد، مهارت خود را در کالبد شکافی توسعه داد. اقامت او در پاریس ناگهان در سال 1536 با آغاز جنگ بین فرانسه و امپراتوری مقدس روم پایان یافت ( امپراتوری که طبق نظر مورخان نه امپراتوری، نه مقدس و نه رومی بود، ولی این نام در تاریخ وارد شده است). او به لوون بازگشت و در سال 1537 در رشته پزشکی فارغ التحصیل شد. شور و شوق او به کالبد شکافی و علاقه به مطالعه بدن انسان در رویدادی که در سال 1536 رخ داد نمایان شد. او در پائیز آن سال جسدی را (یا هر چه که از آن باقی مانده بود) از پای چوبه داری خارج از لوون دزدید و برای مطالعه به خانه برد.
دانشکده پزشکی لوون با معیارهای آن زمان محافظه کار و عقب مانده بود (مطمئناً در مقایسه با پاریس) اما وسالیوس به علت ادامه جنگ نمی توانست به فرانسه باز گردد. او در عوض پس از پایان تحصیلات به ایتالیا رفت و در اواخر سال 1537 به عنوان دانشجوی فوق لیسانس در دانشگاه پادوا ثبت نام کرد. به نظر می آید که این کار تشریفاتی بوده است زیرا پس از گذراندن امتحانات ورودی که با موفقیت چشمگیری به انجام رسید، تقریباً بلافاصله به او مدرک دکترای پزشکی اعطا و برای تدریس در دانشگاه پادوا استخدام شد. وسالیوس مکتب جالینوس که همچنان مورد توجه پزشکان بود، معلمی موفق و محبوب به حساب می آمد. ولی او بر خلاف جالینوس، کالبدشکاف توانا و پر شور بدن انسان بود و در تضادی آشکار با فعالیت های قبر دزدی اش در لوون، این تحقیقات با کمک مسئولان امور پادوا به ویژه قاضی مارکانتونیو کنتارینی انجام می شد. او نه تنها اجساد جنایتکارانی را که اعدام شده بودند در اختیار وسالیوس می گذاشت، بلکه بعضی اوقات تاریخ اعدام آنها را به منظور هماهنگی با برنامه ها و نیاز وسالیوس به جسدهای تازه به تعویق می انداخت. این کالبد شکافی ها وسالیوس را متقاعد کرد که جالینوس تجربه کمی در کالبدشکافی انسان داشته است و تشویق شد که کتابی درباره کالبد شناسی بدن انسان بنویسد.
رویکرد کلی وسالیوس به موضوع کارش اگر چه انقلابی نبود، اما گامی بلند به پیش و فراتر از آن چیزی بود که پیش از او انجام شده بود. در قرون وسطی اگر اصلاً کالبدشکافی واقعی انجام می گرفت توسط جراحان و به منظور نمایش اجزای بدن انسان بود. این گروه، افراد دون پایه حرفه پزشکی به حساب می آمدند در حالی که استادان رشته پزشکی، تدریس درباره موضوع را با حفظ فاصله ای امن انجام می دادند و به اصطلاح دست های خود را به آن آلوده نمی کردند. وسالیوس نمایش کالبد شکافی بدن انسان را شخصاً انجام و اهمیت آن را برای دانشجویان توضیح می داد و از این رهگذر، به تدریج بر منزلت جراحی، ابتدا در پادوا و سپس با گسترش این حرفه در جاهای دیگر افزود. او همچنین هنرمندان برجسته ای را برای تهیه نمودارهای بزرگِ مورد استفاده در تدریسش به خدمت گرفت. شش عدد از این تصویرها در سال 1538 تحت عنوان شش تصویر کالبدشناسی (Tabulae Anatomica Sex)، پس از آنکه یکی از تصویرها به سرقت رفت و به نام شخص دیگری مورد استفاده قرار گرفت، منتشر شد. سه تصویر از شش تصویر مذکور، کار خود وسالیوس و سه تصویر دیگر اثر جان استفان از کالکار، یکی از شاگردان برجسته و بسیار محترم تیتیان بود و این موضوع تصوری ازکیفیت این تصویرها به دست می دهد. گر چه نمی توان اطمینان داشت ولی احتمالاً استفان، تصویرگریِ شاهکار وسالیوس، ساختار بدن انسان (مشهور به ساختار) را نیز به عهده داشته است که در سال 1543 منتشر شد.
اهمیت کتاب ساختار، صرف نظر از دقت آن در تشریح بدن انسان، تأکید آن لزوم انجام کارهای کثیف ضمن تشریح توسط خود استاد و واگذار نکردن آنها به دستیارانش بود. کتاب در همین راستا به اهمیت مشاهده با چشم ها به جای پذیرفتن بی چون و چرای نظر قدما تأکید می کرد و اینکه پیشینیان لغزش ناپذیر نبوده اند. مدت ها طول کشید تا مطالعه کالبد شناسی بدن انسان به عنوان رشته ای آبرومند پذیرفته شود، ولی تشویش از تکه تکه کردن بدن انسان تا چندی ادامه داشت. اما با کار وسالیوس و انتشار کتاب ساختار، مطالعه بدن انسان از طریق خود انسان در سطح گسترده آغاز شد. ساختار کتابی برای کارشناسان جا افتاده پزشکی بود ولی وسالیوس علاقه مند بود که خوانندگانی در سطح گسترده تر داشته باشد. به همین منظور خلاصه ای از کتاب را در قالب کتاب دیگری با عنوان اپیتوم (گزیده) برای دانشجویان نوشت که در سال 1543 منتشر شد. اما وسالیوس پس از اینکه نام خود را در تاریخ پزشکی ثبت کرد و شاخصی در رویکرد علمی به طور عام فراهم آورد، ناگهان در سن 30 سالگی حرفه دانشگاهی را رها کرد.
او در طول سالهای 1542 و 1543 خارج از پادوا (بیشتر در شهر سوئیسی بازل) زندگی و دو کتاب خود را برای انتشار آماده کرد و گر چه گویا این غیبت رسماً به عنوان فرصت مطالعاتی مطرح شده بود، اما او دیگر هیچ گاه حرفه دانشگاهی خود را دنبال نکرد. کاملاً روشن نیست که آیا او تنها از انتقادهای طرفداران واپس گرای جالینوس نسبت به کار خود خسته شده بود یا می خواست به جای تدریس پزشکی، حرفه پزشکی را دنبال کند (یا شاید آمیزه ای از هر دو). در هر صورت او مجهز به نسخه های دو کتاب خود، نزد شارل پنجم(5) رفت و به عنوان پزشک دربار منصوب شد. عنوانی پر افتخار که یک عیب اساسی داشت: پزشک دربار در زمان حیات پادشاه حق کناره گیری از سمت خود را نداشت. اما وسالیوس به زحمتِ پشیمان شدن از تصمیم خود دچار نشد، زیرا شارل در سال 1556 به او اجازه ترک خدمت داد (اندکی قبل از آنکه از پادشاهی کناره گیری کند) و برایش حقوق بازنشستگی نیز مقرر کرد. وسالیوس فوراً پست مشابهی را نزد فیلیپ دوم، پادشاه اسپانیا و پسر شارل پنجم به دست آورد (همان فیلیپ که بعداً ناوگان اسپانیا را برای حمله به انگلستان فرستاد). اقامت در اسپانیا فکر خوبی از آب در نیامد. پزشکان اسپانیایی شایستگی وسالیوس را نداشتند و دشمنی اولیه نسبت به او، به عنوان فردی خارجی، با بالا گرفتن جنبش استقلال طلبانه ی هلند که تا آن موقع تحت حکومت اسپانیا بود، به اوج خود رسید. در سال 1564، وسالسیوس از فیلیپ اجازه خواست که برای زیارت به بیت المقدس برود. اما به نظر می رسد که این بهانه ای برای توقف در ایتالیا و انجام مذاکراتی با دانشگاه پادوا با هدف دستیابی به شغل سابقش بوده باشد. کشتی وسالیوس هنگام بازگشت از سرزمین مقدس گرفتار طوفان شد، مدت سفر به طول انجامید و ذخیره غذایی کاهش یافت. مسافران شدیداً به بیماری دریازدگی دچار شدند. وسالیوس مریض شد (از نوع بیماری او اطلاعی در دست نیست) و در اکتبر سال 1564 در جزیره یونانی دزانته که کشتی به گل نشسته بود، در سن 50 سالگی، در گذشت. به رغم اینکه وسالیوس پس از سال 1564 سهم زیادی در پیشرفت علم نداشت، اما از طریق جانشینان خود تأثیر عمیقی در فضای علمی پادوا گذاشت که مستقیماً به یکی از بزرگترین کشفیات قرن هفدهم، یعنی کشف جریان خون توسط ویلیام هاروی انجامید.
داستان هاروی به فصل بعد تعلق دارد. اما مسیری که از وسالیوس به هاروی منتهی شد آن قدر روشن است که معقول تر به نظر می رسد اگر این داستان را تا نتیجه منطقی آن دنبال کنیم، پیش از آنکه به توسعه اخترشناسی در قرن شانزدهم بپردازیم. همان طور که در این کتاب از فناوری به تفصیل بحث نمی کنم، قصد ندارم که در مورد پیامدهای پزشکی بررسی های بدن انسان نیز بحث کنم. اما سهم ویژه هاروی نه در چیزی که کشف کرد (گر چه این موضوع هم جالب بوده است) بلکه در نشان دادن واقعی بودنِ کشفش بود.

فالوپیو و فابریسیوس

نام دو نفر دیگر، در مسیری که از وسالیوس به هاروی می رسد، به زبان می آید. اولی گابریل فالوپیو نام دارد (او را گابریل فالوپیوس نیز می نامیدند). او در پادوا شاگرد وسالیوس بود و در سال 1548 استاد کالبد شناسی شهر پیزا شد. او دوباره به پادوا بازگشت و در سال 1551 پست قدیمی وسالیوس- استادیِ کالبدشناسی- را به دست آورد. او در سال 1562در 39 سالگی فوت کرد، اما نام خود را از دو جنبه در زیست شناسی انسانی ماندگار کرد. اولاً او درباره نظام بدن انسان، در راستای کار وسالیوس به پژوهش پرداخت. این تحقیقات، او را به کشف لوله فالوپ (Fallopian Tubes) هدایت کرد که هنوز هم به نام او خوانده می شود. بنا به توصیف فالوپیو، راه های ارتباط بین رحم و تخمدان های زن در انتها همانند ترومپت برنجی یا توبا گشاد می شود. این توصیف دقیق به نحوی به اشتباه به «لوله» ترجمه شد، اما علم پزشکی امروز گویا به همین ترجمه غلط دل بسته است.(6) اما شاید بزرگ ترین سهم فالوپیو در کالبدشناسی، نقش او به عنوان معلم جیرولامو فابریتسیو بود. این شخص که با نام هیرونیموس فابریسیوس آکواپندانته (Hieronymous Fabricius Aquapendente) شناخته می شد، پس از درگذشت فالوپیو جانشین او در دانشگاه پادوا شد.
فابریسیوس در ماه مه سال 1537 در شهر آکواپندانته به دنیا آمد و در سال 1559 از دانشگاه پادوا فارغ التحصیل شد. او به عنوان جراح مشغول به کار شد و به طور خصوصی کالبد شناسی درس می داد تا اینکه در سال 1565 به پستی که سه سال پس از مرگ فالوپیو خالی مانده بود منصوب و به این ترتیب به رغم وقفه ایجاد شده، جانشین مستقیم فالوپیو شد. در همین زمانِ وقفه بود که وسالیوس دوباره مذاکرات خود را برای گرفتن پست شروع کرده بود و اگر ماجرای سفر ناکام او به بیت المقدس روی نمی داد، زودتر از فابریسیوس این شغل را به دست می آورد. بخش زیادی از کارهای فابریسیوس درباره جنین شناسی و رشد جنین است و او با مطالعه تخم مرغ به تحقیق در این موضوعات پرداخت. اما با نگاه به گذشته می بینیم که بزرگترین سهم او در علم، تشریح دقیق دریچه های سیاهرگ ها است. پیش از آن به وجود دریچه ها پی برده بودند، اما فابریسیوس آنها را به طور کامل بررسی و با جزئیات، ابتدا با نمایش های عمومی در سال 1579 و بعد در کتاب مصوری که در سال 1603 منتشر کرد تشریح کرد. اما مهارت او به عنوان کالبد شناسی در تشریح دریچه ها به هیچ وجه به اهداف مورد نظر منجر نشد. او فکر می کرد که علت وجود دریچه ها، کاهش سرعت جریان خون از جگر است تا خون توسط بافت های بدن جذب شود. فابریسیوس در سال 1613 به علت بیماری استعفا داد و در سال 1619 در گذشت. اما در همان ایام، ویلیام هاروی که از اواخر سال 1590 تا 1602 زیر نظر فابریسیوس در پادوا تحصیل می کرد، راه خود را برای توضیح چگونگی سیستم گردش خون هموار کرده بود.

ویلیام هاروی و گردش خون

پیش از هاروی، باور رایج (مربوط به جالینوس و دوران قدیم) این بود که خون در جگر تولید می شود و نقش سیاهرگ ها که در تمام بدن پخش شده اند رساندن خون برای تغذیه بافت ها است. خون در این فرایند مصرف و خون جدید به طور پیوسته تولید می شود. نقش سرخرگ ها طبق دانش آن زمان، گرفتن روح حیاتی از شش ها و توزیع آن در سرتاسر بدن بود (در واقع با توجه به اینکه اکسیژن در سال 1774 کشف شد این موضع خیلی هم دور از حقیقت نبود). در سال 1553، میخائیل سروتوس (Michael Servetus)، یزدان شناس و پزشک اسپانیایی ( که در سال 1511 به دنیا آمد و با نام مذهبی میگل سروتو غسل تعمید داده شد) در کتابش تحت عنوان اعاده مسیحیت (Christianismi Restitutio) به گردش خون (اصطلاحی که بعداً متداول شد) کمتر اشاره کرد. در این حالت خون از سمت راست قلب از طریق شش ها به سمت چپ قلب حرکت می کند در حالی که از نظر جالینوس، خون از طریق سوراخ های کوچکی منتقل می شود که در دیواره بین دو قسمت قلب وجود دارد. سروتوس بیش از هر چیز با استناد به دلایل مذهبی و نه با کمک کالبد شکافی به نتایج خود دست یافت و آنها را به صورت حاشیه ای بر رساله ای مربوط به الهیات ارائه کرد. از بخت بد سروتوس، دیدگاه های مذهبی که او در این کتاب (و نوشته های قبلی اش) بیان کرد، با نظریه تثلیث در تضاد بود. او نیز مانند جوردانو برونو اعتقاد نداشت که مسیح مظهر وجود خداست و به همین جهت به سرنوشت برونو منتها به دست اشخاص دیگری دچار شد. ژان کالون(7) در آن زمان در اوج فعالیت های اصلاح طلبانه خود بود. سروتوس به او که در ژنو اقامت داشت نامه نوشت و درباره ایده های خود سخن گفت. مدتی گذشت و کالون پاسخی به نامه های او نداد. سروتوس که در آن زمان در شهر وین مستقر بود به فرستادن نامه هایی که به تدریج اهانت آمیز می شد ادامه داد. این کار اشتباه بزرگی بود. زمانی که کتابش منتشر شد، کالون با مقامات شهر وین تماس گرفت و سروتوس کافر را روانه زندان کرد. او از زندان گریخت و به ایتالیا رفت. ولی اشتباه بزرگ دیگرش آن بود که برای این مسافرت راه ژنو را انتخاب کرد (شاید فکر کنید که او باید باهوش تر از اینها بوده باشد). او در ژنو شناسایی و توقیف شد و در اکتبر سال 1553 به دست پیروان کالون در آتش سوخت. کتابهایش را به آتش کشیدند و تنها سه نسخه از کتاب اعاده مسیحیت بر جای ماند. سروتوس هیچ تأثیری بر علم زمان خود نداشت و هاروی هم چیزی از کار او نمی دانست، اما داستان پایان زندگی او داستانی غم انگیز از دنیای قرن شانزدهم است.
از زمان جالینوس به بعد تصور می شد که سیاهرگ ها و سرخرگ ها موادی مختلف اند و در واقع دو نوع خون حمل می کنند. بنابر دانش امروزی، قلب انسان (مانند قلب پستانداران و پرندگان) در واقع از دو قلب یکپارچه تشکیل شده است. قلب راست خونی را که اکسیژن اندکی دارد به شش ها می رساند. خون در آنجا اکسیژن جذب می کند و به قلب چپ بر می گردد. قلب چپ خون سرشار از اکسیژن را در تمام بدن پخش می کند. هاروی کشف کرد که دریچه های سیاهرگ ها که معلم او فابریسیوس به دقت تشریح کرده بود سیستم های یک طرفه هستند و جریان خون را به قلب هدایت می کنند. این خون باید از سرخرگ ها به خارج از قلب پمپ شود و سپس توسط مویرگ ها که سیستم های شریانی و وریدی را به هم وصل می کنند دوباره به سیاهرگ ها بر گردد. اما همه این کشفیات مدت ها پس از دوران آغاز فعالیت پزشکی هاروی به ثمر نشست.
هاروی در اول آوریل سال 1578 در فولکستون از توابع ایالت کنت انگلستان به دنیا آمد. او بزرگ ترین پسر از هفت پسر کشاورزی خرده مالک بود. ویلیام تحصیلات خود را در مدرسه کینگ در کنتربری و کالج کایو در کمبریج به پایان رساند و در سال 1597 مدرک لیسانسش را گرفت و احتمالاً تحصیلات پزشکی اش را آغاز کرد. او به پادوا در ایتالیا رفت، نزد فابریسیوس به تحصیلات خود ادامه داد و در سال 1602 دکترای پزشکی گرفت. احتمالاً در دوران دانشجویی در پادوا با گالیله که در آن زمان در آنجا تدریس می کرد آشنا شده است، اما تا آنجا که می دانیم این دو هیچ گاه با یکدیگر دیدار نکردند. هاروی در سال 1602 به انگلستان بازگشت و در سال 1604با الیزابت براون، دختر لانسیلات براون، پزشک ملکه الیزابت اول، ازدواج کرد. هاروی با رفت و آمد در محافل سلطنتی به پزشکی برجسته تبدیل شد. او در سال 1609به عنوان پزشک بیمارستان سنت بارتولومئو در لندن مشغول به کار شد. پیش از آن در سال 1607 به عضویت کالج پزشکان انتخاب شده بود و در سال 1618 (دو سال پس از درگذشت ویلیام شکسپیر) یکی از پزشکان شخصی جیمز اول شد (که در سال 1603جانشین الیزابت اول شده بود). هاروی در سال 1630 به شغلی پر افتخارتر دست یافت. او پزشک شخصی چارلز اول، پسر جیمز اول، شد که در سال 1625 به سلطنت رسید. پاداش او در ازای این خدمت، انتخاب او به عنوان رئیس کالج مرتون در آکسفورد در سال 1645 بود (او در آن زمان 67 ساله بود). اما جنگ داخلی در انگلستان بیداد می کرد. در سال 1646، آکسفورد زیر نفوذ نیروهای پارلمان قرار گرفت و هاروی از پست خود کناره گیری کرد (با این وجود عملاً تا سال 1649 که سرِ چارلز را از بدن جدا کردند به عنوان پزشک سلطنتی باقی ماند). او تا زمان مرگش در سوم ژوئن سال 1657 از زندگی آرامی بر خوردار بود. هاروی در سال 1654به عنوان رئیس کالج پزشکان انتخاب شد، ولی این افتخار را به علت پیری و بیماری قبول نکرد.
به این ترتیب کار بزرگی که امروز به نام هاروی به جای مانده است در ایام فراغت او به ثمر رسید. از جمله به همین دلیل بود که انتشار نتایج کار او در کتاب دوران سازش «درباره حرکت قلب و خون در حیوانات» (De Motu Cordis et Sanguinis in Animalibus) تا سال 1628 به طول انجامید. دلیل دیگراین تأخیر آن است که حتی پنجاه سال پس از انتشار کتاب «ساختار»، هنوز در بعضی محافل مخالفت های زیادی با تلاش های تجدیدنظرطلبانه در مکتب جالینوس می شد. هاروی می دانست که باید مطالب خود را به روشنی عرضه کند تا دیگران واقعیت گردش خون را بپذیرند. او به خوبی از عهده این کار بر آمد و نامش به عنون شخصیتی کلیدی در تاریخ علم بر جای ماند و راه پیشرفت را به دانشمندان همه رشته ها و نه تنها پزشکی نشان داد.
حتی چگونگی رویکرد هاروی به این مسئله نشان می دهد که درک مسائل تا چه اندازه با دوران گذشته تفاوت داشت، به این معنا که فلاسفه به جای اتکا به مشاهده و آزمایش، با ارائه فرضیات انتزاعی مبتنی بر اصول کمال، به خیال پردازی درباره طرز کار جهان می پرداختند. هاروی گنجایش قلب را اندازه گرفت و آن را به شکل دستکشی باد کرده توصیف کرد و حساب کرد که قلب چه مقدار خون در دقیقه به سرخرگ ها پمپ می کند. تخمین های او کم دقت اما برای بررسی موضوع مناسب بود. بر اساس واحدهای جدید، او محاسبه کرد که قلب انسان به طور متوسط در هر ضربان 60 سانتی متر مکعب خون به خارج از قلب پمپ می کند. در نتیجه مقدار خونی که در هر ساعت جریان می یابد 260 لیتر در ساعت یعنی سه برابر وزن یک انسان متوسط است. واضح است که بدن انسان نمی تواند این قدر خون تولید کند و بنابراین به طور پیوسته مقدار خون بسیار کمتری در سیاهرگ ها و سرخرگها در گردش است. هاروی با کمک آزمایش و تجربه به بررسی این موضوع پرداخت. از آنجا که قادر نبود مویرگ های بسیار باریک میان سرخرگ ها و سیاهرگها را ببیند، با بستن یک بند (شریان بند) به دور بازو ثابت کرد که این رگ ها وجود دارند. سرخرگ ها نسبت به سیاهرگ ها در عمق زیادتری از سطح پوست قرار گرفته اند. بنابراین او با شل کردن آرام این بند، امکان جریان یافتن خون بازو به سمت پایین، از طریق سرخرگ ها ایجاد کرد، در حالی که بند هنوز محکم تر از آن بود که جریان یافتن خون را از پایین به بالای بازو از طریق سیاهرگ ها امکان پذیر کند. در نتیجه سیاهر گ ها در زیر بند ورم کردند. او همچنین یادآوری کرد که سرعت انتشار زهر در تمام بدن با ایده گردش پیوسته خون سازگار است. او به این نکته نیز اشاره کرد که سرخرگ های مجاور قلب ضخیم تر از سرخرگ های دورتر از قلب هستند، چرا که سرخرگ های نزدیک قلب باید فشار خون زیادی را تحمل کنند که با راندن شدید خون در نتیجه عمل پمپاژ در مجاورت قلب ایجاد می شود.
اما از آنچه گفته شد نباید نتیجه گرفت که این هاروی بود که روش علمی را اختراع کرد. در حقیقت هاروی بیشتر مردی رنسانسی بود تا دانشمندی مدرن. او هنوز در چارچوب نیروهای حیاتی فکر می کرد، مفهومی انتزاعی از کمال و روح ها که بدن را زنده نگاه می دارد. به بیان خود او ( از ترجمه انگلیسی کتابش که در سال 1653 منتشر شد):
به احتمال قوی خون همه اعضای بدن را تغذیه و محافظت می کند و جان تازه می دهد. خونی که ماده ای گرم و کامل، بخار مانند و مملو از روح است و می توان گفت ماده ای خوراکی است. زمانی که خون سرد، لخته و گویا بی فایده است به قلب، به سرچشمه و محل زندگی خود، باز می گردد تا دوباره به کمال برسد. سپس دوباره با گرمای طبیعی، قدرتمند و پر شور، ذوب می شود و سرشار از روان، مثل اینکه با گل حنا آمیخته شده باشد جریان می یابد. همه چیز به ضربان نوسانی قلب بستگی دارد: بنابراین قلب سرآغاز زندگی و خورشید عالم صغیر است. با همان تناسب می توان خورشید را قلب دنیا نامید که به واسطه آن و ضربانی که دارد خونش به کمال می رسد، گیاه را می پروراند و از فاسد شدن و سایر مشکلات جلوگیری می کند. این خدای خانگی آشنا که وظیفه خود را نسبت به تمام بدن با غذا دادن، نوازش کردن و رویانیدن انجام می دهد، سرچشمه زندگی و آفریننده همه چیزها است.
این جملات از این تلقی نادرست عمومی که هاروی برای اولین بار قلب را به عنوان یک پمپ تشریح کرد که خون را به جریان می اندازد بسیار دور است (در حقیقت رنه دکارت بود که این گام را برداشت. او در کتاب گفتار درباره روش که در سال 1637 منتشر شد، نوشت که قلب فقط یک پمپ مکانیکی است). این موضوع نیز که هاروی قلب را منبع گرمای خون می دانست و در بسیاری از کتاب ها نقل شده است حقیقت ندارد. دیدگاه های او عرفانی تر بود. با این وجود کار هاروی یک گام اساسی به جلو بود. در تمام نوشته هایی که از او بر جای مانده است (متأسفانه بسیاری از نوشته های او در سال 1642 در یورش گروه های نظامی طرفدار پارلمان به اتاق او در لندن از بین رفت)، بارها بر اهمیت دانش حاصل از مشاهده شخصی و تجربه تکیه کرده است. او خاطر نشان کرد که ما نباید به دلیل نا آشنایی با علت یک پدیده، آن را نفی کنیم. بنابراین بهتر است که از توضیحات نادرست خود او درباره جریان خون چشم پوشی و به جای آن به دستاورد حقیقی او یعنی کشف جریان خون تأکید کنیم. هر چند ایده های هاروی در آغاز به هیچ وجه از سوی همگان پذیرفته نشد، چند سال پس از مرگ او و پس از توسعه میکروسکوپ در دهه 1650، یکی از کمبودهای استدلال او با کشف پیوندهای بسیار ریز بین سرخرگ ها و سیاهرگ ها بر طرف شد- این نمونه بارزی از پیوند میان پیشرفت علم و پیشرفت فناوری است.

پی نوشت ها :

1. منظور از "Ancients" که می توان آن را به فارسی «قدما» ترجمه کرد، همه حکما و اندیشمندان از دوران باستان تا پیش از عصر روشنگری است.-م
2. مارتین لوتر(1546-1483) جنبش مذهبی پروتستان را در آلمان پایه گذاری کرد. این جنبش در اصل در ارتباط با ارائه تفسیر جدیدی از احکام مذهبی شکل گرفت، اما آشوب های سیاسی را در اروپا برانگیخت که تا قرن نوزدهم ادامه داشت.م
3. ایتالیا در آغاز دوران روشنگری مرکز علم و زبان لاتین، زبان مشترک فرهنگی در تمام کشورهای اروپا بود. کتاب های علمی در سراسر اروپا به زبان لاتین منتشر می شد.-م
4. دومینیکن نام فرقه ای از کلیسای کاتولیک است که در قرن سیزدهم میلادی توسط رهبر مذهبی اسپانیایی به نام سَن دومینیک (1221-1170) بنیان گذاری شد.-م
5. شارل پنجم پادشاه اسپانیا بود، کشوری در اوج قدرت که هلند و بلژیک کنونی را نیز در بر می گرفت.م
6. بر حسب اتفاق، لوله دیگری در بدن یعنی شیپور اوستاش را که گوش میانی را به حلق متصل می کند، نیز بارتولومئو اوستاشیو در همین زمان کشف کرد. این هم زمانی تصادفی نیست، بلکه نشانگر روندی است که نسل جدیدی از کالبد شکاف ها مشتاقانه در کارشان دنبال می کردند.
7. ژان کالون (1564-1509) یکی دیگر از رهبران جنبش اصلاح طلبانه کلیسا بود که در ژنو به دنیا آمد و به ویژه در سوئیس و فرانسه تأثیرگذار بود.-م

منبع :گریبین، جان؛ (1389)، تاریخ علم غرب 1543-2001 از آغاز روشنگری تا دوران معاصر، تهران: انتشارات فاطمی، چاپ اول.